گیرم که راه را پیدا کرده باشم، با چاههایش چه کنم؟ و با کورهراههایی که راه می آفریبند؟ و زندگیم... که دریاچهایست نا آرام، ناپیدا... در انتهای درههای بنبست... پسِ پشتِ بیشهای نامحدود! تنگنای طاقتم را چه کنم؟ که پیالههای سراب مینوشد. گیرم که راه را پیدا کرده باشم، زبان تشنهام را کجا بیاویزم؟ و در کدام برکه کمی خیال بیابم... که دلخوشی توشهام باشد؟